..*~~~~~~~*..
تا حالا شده عاشق شخصیت اصلی یه فیلم بشی؟
یه فیلم رو انقدر با دقت نگاه کنی که تک تک دیالوگ هاش تو ذهنت بمونه
تک تک پلان هاش جلوی چشمت باشن
تا یه مدت طولانی هر چیزی که ببینی تورو یاد اون شخصیت میندازه
کتاب ببینی یاد نحوه ی کتاب خوندنش میفتی، لیوان ببینی یاد طرز آب خوردنش
حتی وقتی تنهایی داری قدم میزنی یاد راه رفتنش
شاید مسخره به نظر برسه اما باید عاشق شخصیت اصلی یه فیلم باشی تا بفهمی من چی میگم
درست از اون لحظه که کلمه ی پایان روی صفحه نقش میبنده فکر و خیال تو شروع میشه
رخشید مثل شخصیت اصلی یه فیلم پرتنش و اضطراب بود که منو غرق خودش کرده بود
من با تک تک مویرگ های چشمم نگاهش میکردم
وقتی حرف میزد با تمام سلول های بدنم صداشو گوش میدادم
یه سوپر مارکت سر کوچه ی خوابگاهمون بود که فروشنده ی خیلی فضولی داشت
اون رخشید رو نمیشناخت، از مدل حرف زدنش، تیکه کلامش و نحوه ی خندیدنش چیزی نمیدونست
یه شب که رفته بودم مغازش خرید کنم
گفت این تیکه کلام خنده دار چیه که تازگیا افتاده تو دهنت؟
یهو خندم گرفت
از زیر عینک نگام کرد گفت مدل خندیدنتم عوض شده که، بازیگر شدی ناقلا؟ تو نقشت فرو رفتی هان؟
همون لحظه چشمم خورد به ویترین مغازه
توی رفلکس شیشه، لابه لای اجناس خودم رو دیدم
خودم که تو نقش رخشید فرو رفته بودم
تو نقش پر نقش و نگار چشمهاش که از وقتی با دلشوره نگاهم میکرد
من رو از من گرفته بود و تبدیل کرده بود به اون
حالا اگه توی یه روز ده بار یه صندلی رو ببینم یاد طرز نشستنش رو به روم میفتم
همین الان که تو زل زدی به من و داری نگاهم میکنی یاد زل زدن و نگاه کردن رخشید افتادم که وقتی آخر شب براش حرف میزدم چشم از چشمم برنمیداشت
میتونستم فکرش رو بخونم
وقتی اون مدلی زل میزد بهم داشت به این فکر میکرد که این پسره دیوونست
توام فکر میکنی من دیوونه ام؟
^^^^^*^^^^^
رازِ رُخشید برملا شد
علی سلطانی
^^^^^*^^^^^
میخوام توی صفحه ی صفرِ اولین کتابم جواب این سوالت رو بدم که داستان هایی که مینویسم تخیل منه یا واقعیت؟
اصلن مگه کسی میتونه مرز بین تخیل و واقعیت رو مشخص کنه؟ واسه من که هیچوقت گذرنامه ی این مرز صادر نشد
چهار سالم بود که مادرم فهمید توی خلوتم با خودم حرف میزنم. نه! با خودم حرف نمیزدم، من همیشه یه سری آدم، پر از دغدغه توی ذهنم زندگی میکردن
کم کم نگرانی مادرم زیاد شدو منو برد پیش روانپزشک و برام طول درمان تعیین کردن
همه فکر کردن خوب شدم اما من فقط سکوت کردم و دنیام رو از بقیه مخفی نگه داشتم
با یه سکوتِ سخت بزرگ شدم
تا اینکه یه روز توی هجده سالگی یه دخترِ لاغرِ سبزه ی قدبلند با چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورتِ استخونی و موهای به هم ریخته ی فر خورده وارد دنیایِ ذهنم شد
این با بقیه فرق داشت و نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم، ساعت ها مخفیانه تلفنی باهاش حرف میزدم اما کسی پشت خط نبود
پاییز اونسال بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم
یه روز وقتی توی بالکنِ خونه ی جدید نشسته بودم به سیگار، دیدم یه دخترِ یکدست مشکی پوش ایستاده جلوی پنجره ی خونه ی روبه رویی و به طرز راز آلودی چوب آرشه رو میکشه روی ویولن، صدای موسیقی ای که داشت مینواخت تنم رو لرزوند، خوب نگاش کردم، اون خودش بود، دختری که ماه ها داشت توی ذهن من زندگی میکرد و من توی خلوتم، پنهانی، بدون اینکه کسی بفهمه دستاشو میگرفتم و قدم میزدیم و توی تاریکی کوچه میبوسیدمش
مرز بین خیال و واقعیت شکسته شد، اون خودش بود... رُخشید
هر شب با پدرش میومد خونه ی مادربزرگش که همسایه روبه رویی ما بود و بعد از دادن قرصاش براش ویولن میزدو مادربزرگش آروم میشد و منی که ازبالکن یواشکی نگاش میکردم بی تاب
هر شب سرکوچه منتظر بودم که موقع رفتن بتونم از نزدیک ببینمش
تموم پاییز کارم این بود تا اینکه فهمیدم وقتی رد میشه برمیگرده و نگام میکنه، رخشید داشت منو نگاه میکرد، نه توی خیال، توی واقعیت
اماهیچوقت بهش چیزی نگفتم
من عادت کرده بودم توی خیالم زندگی کنم و حالا رخشید یه خیالِ واقعی بود... یه خیالِ شیرین و سرد، شبیه روزهای بارونیِ پاییز
مادر بزرگش یه نیمه شب زمستونی تموم کرد و بعد از مرگش دیگه خبری از رخشید نشد، هیچ آدرسی ام ازش نداشتم
رخشید برای همیشه رفت و رازش رو توی خیال من جا گذاشت
دیگه طاقت حمل این راز رو توی خیالم نداشتم و بالاخره یه روزِ برفی سکوتی که از چهارسالگی بامن بزرگ شده بود رو شکستم و نشستم به نوشتن قصه ی رخشید و راز رخشید برملا شد
^^^^^*^^^^^
راز رخشید برملا شد
علی سلطانی